- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۵
من گریه نخواهم کرد...
من اشک نخواهم ریخت...
من خسته نخواهم شد...
افسرده نخواهم شد...
فریاد میزنم، فریاد:
من عشق نمی خواهم،
معشوق نمی خواهم...
می خندم ومی رقصم
فریاد میزنم,فریاد:
اینگونه خزانم رادر عشق نهان کردم
من درد جدا بودن،
بر گور عیان کردم
افسوس نخواهم خورد
من خسته و رنجورم امروز
چنان دیروزافسوس نخواهم خورد
من یاد گرفتم عشق بیگانه نمی داند
لیکن به دل شادم
سرمشق کنم امروز
دنیای خودم گرم است من دوست نمی خواهم!!!
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد ...
وقتی بچه بودم کلاس شطرنج میرفتم
مربی شطرنج مون همیشه میگفت
وقتیکه تنهایی اگه میخوای فقط خودت رو سرگرم کنی
بروسراغ تخته نرد یا منچ وبا شانست بازی کن
اما اگه میخوای ازخودت چیزی یاد بگیری
کمی خودت رو به چالش بکش وبشین با خودت شطرنج بازی کن
دیگه اینجا شانسی درکار نیست
بایدبا فکر بازی کنی
بایدبا تضادهاکلنجار بری
بایداشتباهاتت رو پیدا کنی
و از اونها موقعیت بسازی ودیگه هرگز تکرارشون نکنی
فقط اینو یادت باشه
تو نه صاحب مهره های سفیدی
نه مهره های سیاه
ولی دست به هر مهره ای که میزنی باید برنده بازی بشه!